اومدن خونمون.....
باور کردنش سخته اما بعده اون همه اذیت کردن من ،دعوتمون رو قبول کردن و خانوادگی تشریف آوردن.......
به معنای واقعی خوشحال بودم......ساعت تقریبا 8:20 بود که رسیدن.......
بعد از افطار زغال و منقل و قلیون.....با جوجه و کوبیده......
آخره عشق و صفا.......
فقط همدیگرو نگاه میکردیم......گاهی اوقات هم یه لبخند پر معنی نثاره همدیگه میکردیم......
بعد از صحبت های دوره همی و خوش و بش کردن......اومد اتاقم......ساعت تقریبا 12 بود....همه رفتن که بخوابن....برق ها رو خاموش کردیم.......خواستیم که نشون بدیم که یعنی ما هم خوابیدیم....اما تا خوده صبح بیدار بودیم... ...اولش یه چن تا کلیپ دیدیم.....ولی از ساعت 1 تا 9 صبح........بودیم.....  
آخ که چه حالی داد......شاید 15 بار شد.......تا چشام بسته میشد بیدارم میکرد......یا خودم بیدار میشدم میدیدم داره چشامو نگاه میکنه.... ..
یه چیزایی رو تجربه کردم که تا الان تجربه نکرده بودم......
از اون لحظه ورودش تا اون آخرین لحظه ای که برن، مهر و محبت بی نهایتش، جز خجالت، چیزی برام باقی نذاشت...
آروم تو گوشم گفت: من فقط به خاطره تو اومدم اینجا زینی جونم......
نمیدونم خوش گذشت یا کاره خبط و خطا بود......فقط میدونم دلمو بدست آورده و از این به بعد چشم انتظارش خواهم بود.......
نظرات شما عزیزان:
|